مطالب محبوب
عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684643 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 25942 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21345 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14733 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13228 |
شلوار جاستین بیبر | 12300 |
اسیر عشق | 10174 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9509 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
مجازی
وقتــــی "مجــــازی" دل بستــــی....
"مجــــازی" وابستــــه شدی...
و "مجــــــازی" عــــاشــق شـــدی ....
منتظــر روزی بـــاش که "واقعـــــی" دل بکنــــی....
"واقعـــــی" بُـغـــض کنـــــی ....
و "واقعـــــی" اشک بریـــزی و خــاکستــــر بشـــی ...
نظرشخصیم:والا بغرآن....مجازی هیچیش خوب نی بوخدا...نمیدونم چسبیدیم به چیش!
نظرات شما عزیزان:
به دل گرمیاش..نظراش...به این که میتونی نتی دوست پبیدا کنی...قهرکنی..حرف بزنی درودل کنی بدون اینکه کسی بفهمه یاببینیش...
چون این روزا همه ی اطرافیانمون ادمایی بیمعرفت هستن که راز نگه نمیدارم.
خوشایدم واسه ی اینکه ارتباطاتمون بیشتر شه......به نظر من باید درست از فضای نت استفاده کنیم.اونوقت مفیده
چون این روزا همه ی اطرافیانمون ادمایی بیمعرفت هستن که راز نگه نمیدارم.
خوشایدم واسه ی اینکه ارتباطاتمون بیشتر شه......به نظر من باید درست از فضای نت استفاده کنیم.اونوقت مفیده
چه جالب تو فیس نما هم هستی ولی اصلا بهش سر نمیزنی
خلاصه ما به صفحت سر میزنیم گه گاهی
پاسخ:دیگه بهش سرنمیزنم....یعنی پسوردشو فراموش کردم...
خلاصه ما به صفحت سر میزنیم گه گاهی
پاسخ:دیگه بهش سرنمیزنم....یعنی پسوردشو فراموش کردم...
داداش قدیمیت
ساعت14:03---20 آبان 1392
پاسخ:نگرامت میشم این مدل تفکر کردنتو میبینم آآآآ...والا بخدا!
من با این پستت کاملا مخالفم...
مجازی همه چیش هم خوبه...
خعلی هم حال میده!
...
شرمنده یکم دیر شد!
فعلا...زت زیاد
پاسخ:صددرصد به تو که خوش میگذره....دمت گرم بابا تکوندی پستمونو!
مجازی همه چیش هم خوبه...
خعلی هم حال میده!
...
شرمنده یکم دیر شد!
فعلا...زت زیاد
پاسخ:صددرصد به تو که خوش میگذره....دمت گرم بابا تکوندی پستمونو!
مُحَدِثــه دیگِــه مُعــتاآآد شُدیــمـ رَفــ ـ ـ ـ ـ ـت
پاسخ:از دست رفتیم خبر نداریم....هههههه
پاسخ:از دست رفتیم خبر نداریم....هههههه
چه درد ناک
پاسخ:ایشاله که تجربه نکرده باشی...بوس بوس
پاسخ:ایشاله که تجربه نکرده باشی...بوس بوس
fati
ساعت15:22---16 آبان 1392
دعا یونم خوبه
خدایا
سینه ام را رحمت پاک گشایش مرحمت فرما
به لب هایم تبسم را
به چشمم نور پاکت را
به قلبم مهرورزی را
خداوندا ببخشا آن گناهانی که باعث شد دعایم بی اثر گردد
گناهانی که امید مرا از تو پریشان کرد
خدایا پیش آنانی که می گویند من را تو نمی بخشی
تو رسوایم مکن
من گفته ام من مهربان پروردگار قادری دارم
که می بخشد من را
آیا به جزاین است؟
پاسخ:مرسی
خدایا
سینه ام را رحمت پاک گشایش مرحمت فرما
به لب هایم تبسم را
به چشمم نور پاکت را
به قلبم مهرورزی را
خداوندا ببخشا آن گناهانی که باعث شد دعایم بی اثر گردد
گناهانی که امید مرا از تو پریشان کرد
خدایا پیش آنانی که می گویند من را تو نمی بخشی
تو رسوایم مکن
من گفته ام من مهربان پروردگار قادری دارم
که می بخشد من را
آیا به جزاین است؟
پاسخ:مرسی
سلام ابجی خوبی؟؟
ابجی اره به خدا راست میگی....
پاسخ:گریه نکن مرد گنده بهت نمیاد!
ابجی اره به خدا راست میگی....
پاسخ:گریه نکن مرد گنده بهت نمیاد!
fati
ساعت14:24---16 آبان 1392
لطیفه نیاره
پاسخ:اکشال نلاله اجو نگیلو
پاسخ:اکشال نلاله اجو نگیلو
fati
ساعت14:09---16 آبان 1392
http://www.fekreno.org/articlefekreno/ARFEK339C.gif
عکس یو سی اول پروژه نخوبه
پاسخ:عقل کل...خوم قبلا عکسل ینه گرفتمه ...نیخه عکس بگردی
عکس یو سی اول پروژه نخوبه
پاسخ:عقل کل...خوم قبلا عکسل ینه گرفتمه ...نیخه عکس بگردی
fati
ساعت13:45---16 آبان 1392
محدثو دَ چی پیدا نکردم
پاسخ:عکسلت نیای بالا
پاسخ:عکسلت نیای بالا
fati
ساعت13:18---16 آبان 1392
هلول و بوی غذا
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
پاسخ:بهلول خوب تو کاسه اش گذاشته....خخخخخخ
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
پاسخ:بهلول خوب تو کاسه اش گذاشته....خخخخخخ
fati
ساعت13:03---16 آبان 1392
سم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
خیلی از مشکلاتی که در زندگی با آنها برخورد میکنیم زاییده ذهن ما هستند
پاسخ:عالیه....واقعا هم همینطوره آآآآآآآآآآآآ....
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
خیلی از مشکلاتی که در زندگی با آنها برخورد میکنیم زاییده ذهن ما هستند
پاسخ:عالیه....واقعا هم همینطوره آآآآآآآآآآآآ....
fati
ساعت12:50---16 آبان 1392
خلاقمند - داستان روستائیان و میمونها
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند..
به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…
این بار پیشنهاد به ۴۵دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
من آنها را به ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون
پاسخ:عجب! خودشونم فهمیدن چه کردن!
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند..
به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…
این بار پیشنهاد به ۴۵دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
من آنها را به ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون
پاسخ:عجب! خودشونم فهمیدن چه کردن!
fati
ساعت12:47---16 آبان 1392
مناره
ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاري ها را انجام مي دادند. پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را
ديد به يكي از كارگران گفت: «فكر كنم يكي از مناره ها كمي كجه!
كارگرها خنديدند. اما معمار كه اين حرف را شنيد، سريع
گفت: «چوب بياوريد! كارگر بياوريد! چوب را به مناره تكيه بدهيد. فشار بدهيد.
در حالي كه كارگران با چوب به مناره فشار مي آوردند،
معمار مدام از پيرزن مي پرسيد: «مادر، درست شد؟!
مدتي طول كشيد تا پيرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و
دعايي كرد و رفت.
كارگرها حكمت اين كار بيهوده و فشار دادن به مناره اي كه
اصلاً كج نبود را پرسيدند. معمار گفت: «اگر اين پيرزن، راجع به كج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي كرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد كج مي ماند و ديگر نمي توانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاك كنيم.
اين است كه من گفتم در همين ابتدا
جلوي آن را بگيرم
پاسخ:دمش گرم یارو واقعا ادم عاقلی بوده!
اینو راس میگه
پاسخ:اره دیگه!
پاسخ:اره دیگه!
وقتی تو دنیای واقعی نشد دوست خوب داشته باشی تو مجازی هم نخاهی پیدا کرد درود بر محدثه
پاسخ:این که بعله ولی وقتی دوست خوب......... بیخی اجی دنیای مجازی خیلی پیچیست واقعا ادم رو نمیشه با دوسه شب تکست بازی شناخت!
پاسخ:این که بعله ولی وقتی دوست خوب......... بیخی اجی دنیای مجازی خیلی پیچیست واقعا ادم رو نمیشه با دوسه شب تکست بازی شناخت!
|